امروز دست آشنايي
بيرون کشيد از عمق خاکت
کم کم به ياد خاک آمد
انگشتر و مهر و پلاکت
در شهر مي پيچد دوباره
بوي گلاب و اشک و شيون
تا شيشه ي عطر تنت را
از خاک بيرون مي کشم، من
اين ريشه هاي مانده در خاک
دلشوره ي توفان ندارند
پايان اين افسانه ها کو
افسانه ها پايان ندارند