یکی از هموطنان ایرانی یک سال در ایام محرم به انگلستان سفر کرده بود. یک روز در منزل یکی از دوستان با تعجب دید که آن جا بساط دیگ و آتش و نذری امام حسین (ع) برپاست. همه پیراهن مشکی به تن کرده و شال عزا به گردن آویخته؛ در این مجلس زوجی مسیحی بودند که شیعه شده.
مرد متخصص قلب و عروق و زن فوق تخصص زنان و زایمان؛ سر صحبت را با زن باز کرده و او گفت: « من وقتی مسلمان شدم، همه چیز این دین را پذیرفتم. به خصوص این که به شوهرم خیلی اطمینان داشته باشم و می دانستم بی جهت به دین دگیری رو نمی آورم. نماز و روزه و تمام برنامه ها و اعمال اسلام را پذیرفتم و دیگر هیچ شکی نداشتم. فقط در یک چیزی کمی شک داشتم هر چه می کردم، دلم آرام نمی گرفت. آن مسأله آخرین امام و منجی این دین مقدس بود.
تا این که ایام حج فرا رسید. روز عرفه به صحرای عرفات رفتیم. تراکم جمعیت آن چنان بود که گویا قیامت برپا شده و مردم در صحرای محشر بودند. در آن شلوغی متوجه شدم که کاروانم را گم کرده ام. هوا خیلی گرم بود و کسی زبان مرا نمی فهمید. هر چه گشتم چادرهایمان را پیدا نکردم. نزدیک غروب گوشه ای نشستم و شروع کردم به گریه. گفتم خدایا به فریادم برس.
در همین لحظه جوانی خوش سیما به طرف من می آید. جمعیت را کنار زد و به من رسید. چهره اش چنان جذاب و دلربا بود که تمام غم و ناراحتی خود را فراموش کردم.
وقتی به من رسید، با جملاتی شمرده و با لهجه ی فصیح انگلیسی، به من گفت: « راه را گم کرده ای بیا تا من قافله را به تو نشان دهم. »
او مرا راهنمایی کرد. چند قدمی بعد با چشم خود کاروان لندن را دیدم. از او حسابی تشکر کردم و موقع خداحافظی به من گفت: « به شوهرت سلام مرا برسان. » من بی اختیار پرسیدم بگویم چه کسی سلام رساند. او گفت: « بگو آخرین امام و آن منجی آخرالزمان که تو در راز و رمز بلند عمرش سرگردانی. »
آن جا بود که متوجه شدم امام زمان عزیزم را ملاقات کرده ام و به این وسیله مسأله ی طول عمر حضرت نیز برایم یقینی شد.»
سالنامه نورعلی نور، تاریخ:1389