ما تنها با آنهایی کار داریم ، که رهرو عشقند.
«شهید پازوکی»
سلام حاج مجید ،گوارا باشد برشما حیاتی که عند ربهم یرزقون است...
اگر از حال و روز ما بخواهی تنها میتوانم بگویم روزگار غریبی است،ما زمینینان همواره با درد و ندبه روزها را میگذاریم تا شاید برایمان فرجی حاصل شود .
تنها دل خوشیمان در این دوران طاقت فرسای اخرالزمان به این است که هر روزی که میگذرد یک روز به مطلع فجر نزدیک تر میشویم و همین پرتوی نوری را در قلب های تاریکمان روشن میکند.
برای گریز از افول این پرتوی نور به دنبال ردپای شما میگردیم تا شاید رهرو عشق شویم.
اما دیشب ، شب سختی بود و تو خود به ناگفته هایم دانایی...
دیشب یکی از آن ردپاها را از دست دادیم ، اری میخواهم برایت از فراق نبودن پدرت بنویسم ...
حاجیه خانم مشرف شده بودند کربلا، یادم امد آن روزیکه خبر شهادتت را برایش اوردند، مادر فقط نماز شکر میخواند.
راضی بود که پسرش رادر راه امامی که فرزندش او را مرمل بدماء خواند هدیه کرده است ، همه از صبر این مادر متعجب بودند...
اما من دلیلش را میدانم ،اری حاجیه خانم المحتسب الصابر مولایش را درک کرده بود.
حاج آقا در بیمارستان بستری بودند و همه ی ما انتظار آمدن حاجیه خانم را می کشیدیم تا شاید ان غباری که از حرم اربابمان بر روی چادرش نشسته دوباره معجزه ای کند و پدر شفا یابد.
دقیق نمی دانم حاجیه خانم کی از هواپیما پیاده شدند ، نمیدانم چه وقت به سمت بیمارستان راه افتادند ، اما شنیده ام که یک ربع مانده تا مادر به کنار بستر پدر برود پدر از ما زمینیان دل کنده و به سویت امده بود.
به یادم آمد نامه ای را که پدر برایت نوشته بود ، این جا را گوش کن:در تنهایی اتاقت که سالهای قبل در نیایش پروردگارت مینشستی و همه چیز را فراموش میکردی، نشسته ام و در فکر این جهان و افکاری که تو را به سوی خدا برد غوطه ورم. به گذشته فکر می کنم، ناگهان با فریاد «ای مجید» که با صدای بلند از حلقومم خارج میشود و در زیر زمین خانه انعکاس پیدا میکند، از خود بیخود میشوم. با اشکی که بی ریا از چشمانم سرازیر میشود، احساس میکنم در گوشه و کنارم نشستهای. به هر طرف که نگاه میکنم، در رویای افکارم تو را میبینم.چه کنم نام من باشد پدر. افسوس که روحم خسته است از فراق آن عزیزم، آن جان جانان خسته است.
لطفا برای شادی روح آن عزیز و تسلی خاطر بازماندگان حمدی قرائت کنید.