پاره های شهادت نامه بهم چسبید...!
مسلم هنوز به مرز شانزده سالگی نرسیده بود که یه برگه جلوی دست پدر گذاشت.
ـ امضاء می کنی بابا؟
پدر گفت: «چی رو امضاء کنم، این برگه چی هست؟ من که سواد ندارم، بخون بابا جون، ببینم چی می خوای؟»
مسلم گفت: «شهادت نامه بابا، شهادت نامه»
پدر ابروهاش رو درهم کشید، پیشانی اش چین برداشت، گونه هاش سرخ شد و گر گرفت و ریخت بهم. با انگشت های زمختش برگه رو برداشت، چند تکه کرد و از پنجره ریخت تو کوچه.
مسلم مثل یک سنجاقکی روی برگ بید، لرزید و پرید، تندی زد به کوچه، پله ها رو ندید، از روی سکو پرید. پیش پای مادر که داشت حیاط را آب جارو می زد. نرم شد و ایستاد. مادر هولش برداشت. گفت: «چی شده مادر؟»
مسلم مکثی کرد و گفت: «الان میام مادر، برمی گردم»
بعد خیلی آرام از کنار مادر گذشت. به در که رسید، پرید تو کوچه، تکه های کاغذ را جمع کرد و برگشت
تو حیاط، به ستون تکیه داد. پاره های کاغذ را کنار هم چید و تو دلش گفت: «تکه های شهادت...»
صورتش سرخ شد و اشک نم نم، مثل قطره های شبنم، روی صورتش سر خورد و غلطید، روی تکه های شهادت نامه، رنگ ها بهم آمیخت. از جا بلند شد و تندی رفت توی اتاق، دوباره برگشت تو حیاط، داشت برگه ها رو چسب می زد که مادر جارو رو انداخت لب سکو رو بروش ایستاد. با کف دست، قطره های اشک را از روی گونه هایش پاک کرد.
این ها چیه مادر؟ چرا گریه می کنی؟
بغض گلوی مسلم رو گرفته بود. گفت: «چیزی نیست مادر»
مادر گفت: « قربانت بروم! اگر چیزی نیست، چرا با خودت در گیری؟ این کاغذ چی هست که چسب می زنی؟ چرا پاره شد؟ کی این کارو کرده مادر!؟
مسلم سر به زیر، آه بلندی کشید و گفت: «هیچی بابا.»
باقی حرفش را خورد و دوباره گفت: «پاره اش کرد.»
باز چند قطره اشک چکید روی خطوط سرخ و سبز برگه. مادر تند از پله ها بالا رفت. دم درگاه، پدر نشسته بود کنار پنجره. از نگاه پر از پرسش مادر رو گرداند. مادر گفت: «مرد! چرا کاغذ مسلم رو تکه تکه کردی؟ این دیگر چه کاری بود.؟ بچه شدی که به بچه گیر می دهی؟»
پدر گفت: «از نازدانه ات بپرس که چی گفته؟»
مادر روی پاشنه در چرخید.
ـ چی گفتی به بابات که ریختی اش بهم؟ آن برگه چیه؟
مسلم برگه رو برداشت و گفت: «هیچی، مادر این برگ رضایت نامه...»
مکثی کرد و تو دلش گفت: «شهادت نامه.»
ـ می خوام بروم جبهه. دیگه بزرگ شده ام. خودتان گفتید که وقتی پانزده ساله شدی، برو جنگ، چهار ماه است که دارم خون دل می خورم. حکم امام رو پشت گوش انداخته ام. باید چهار ماه پیش می رفتم. مگر امام حکم جهاد نداده؟ مگه نگفتید که باید از پانزده بگذرم؟ حالا من گذشته ام.
ـ دست مادر بوسید و گفت: «به بابا بگو نزاره دیگه گناه کنم.»
مادر دیگر هیچ نگفت، راهش رو کشید و رفت.
همین طور سرگردان جارو گرفت جارو کرد.
مسلم برگه رو گذاشت جلوی پدر، قلمی به دستش داد و گفت: « اینجارو امضاء کنید بابا.»
غروب بود، کم کم هوا رو به تاریکی می رفت. پدر گفت« این که پاره است.»
مسلم گفت: « امضاش کنید، حله»
پدر خندید و زیر برگه، چند خط کج و معوج را گرد هم پیچاند و زیر لب گفت: «بسوزه پدر بیسوادی. دلت به یک امضاء خوش است.»
مسلم پر شد از شوق، چند قطعه عکس و مدارکش را با رضایتنامه برد و تحویل بسیج داد و برگشت. کنج اتاق نشست و یک وصیتنامه نوشت. لای قران گذاشت و قرآن را بوسید.
عصر بود همه آمده بودند. مادر، مسلم را از زیر قرآن رد کرد بود، بوی عود و عنبر، صدای چاوش خوان، مارش جنگ، نوحه آهنگران و کربلا کربلا ما داریم می آئیم. همه جا را پر کرده بود.
بهار سال 62 بود، اتوبوس ها بوق می زدند که رزمنده ها سوار شوند. پیرمردی که سربند بسته بود، پرچم یا حسین(ع) را از پنجره، توی خیابان، تکان میداد. سرش را از پنجره بیرون آورده بود داد می کشید: « کسی جا نماند. اتوبوس جنگ دارد می رود. هر که بماند، مانده است.»
اتوبوس آرام آرام جمعیت را می شکافت و جلو می رفت. بعضی ها گوشه چفیه را می بوسیدند. و التماس دعا داشتند. بچه ها دنبال اتوبوس می دویدند. مادرها صورت در چادر می کشیدندو...
مسلم از همه چیز دل بریده و زادگاهش را از یاد برده بود. تا اینکه در یه عملیات از ناحیه دست زخمی شد و برگشت خانه. پدر از فرصت استفاده کرد و هی گفت: «تو بمان تا یک بار هم من بروم. لا اقل تا وقتی که خوب نشدی، بروم تا فردای قیامت، روسیاه نباشم پیش خدا.»
مسلم گفت: هر که از دستش برمی آید، تکلیفش است و آن که نمی تواند، خدا می داند. من دیگر نمی توانم توی خانه بنشینم، دلم آن جاست.
پدر گفت: بگذار دوسه ماهی هم که شده من بروم. بیام بعد تو برو. یکی مان حتما باید باشیم. مادرت تنها می شود.
مسلم زیر بار نمی رفت. تا این که، پدر گفت: «اصلا بیا قرعه بندازیم. هرکی برد، برود و هر که باخت بماند.»
مادر شد قاضی و قرعه انداختند. پسر باخت. اما زود قادعده بازی را بهم ریخت و قهر کرد. و کز کرد گوشه اتاق، مادر که قاضی بازی بود، وارد ماجرا شد و گفت: «هر دو بروید، هرچه خدا بخواهد.»
پدر و پسر را راهی جبهه کرد. هر دو افتادند تو گردان امام محمد باقر(ع) روز ها می گذشت خبری از عملیات نبود. پدر در این فرصت کوتاه، کلی از جنگ و رسم جنگ یاد گرفته بود. یک روز مسلم رفت توی سنگر پدر؛ آخر پدرها همه با هم، در یک سنگر بودند. مسلم نشست و گله کرد: « چرا ما را به عملیات نمی برند.؟»
هر کس چیزی گفت. پدر به شوخی گفت: « هر وقت دیدی که یک شام توپ و با حال دادند، کمپوت گلابی دادند، بدان که وقتش رسیده.»
همه خندیدند و مسلم رفت تو عالم خودش. چند وقتی گذشت. یک شب مسلم و رفیقش، گریه کنان آمدند به سنگر پدر. پدر با نگرانی بلند شد و گفت: «چی شده بابا؟! چرا گریه می کنی؟ تو دیگر برای خودت مردی شده ای.»
پسر را گرفت توی بغل، دست کشید روی سرش و آرامش کرد.
رفیق مسلم گفت: « امشب به چند نفر از بچه های دسته مان کمپوت دادند، به ما دو نفر ندادند.»
مردها زل زدند به بچه ها و مات وحیران نگاهشان کردند. پدر فکر کرد و یادش آمد که گفته بود.«هر وقت یه دسر توپ دادند. کمپوت گلابی دادند، بدان که وقتش رسیده است.»
دلش هوری ریخت. خودش تو دل پسر انداخته بود. مسلم هق هق کنان گفت: « چند نفر ثبت نام کرده اند برای رفتن روی مین، من هم ثبت نام کردم. همه را قبول کردند. و بهشان کمپوت گلابی دادند. ولی به ما دو نفر گفتند. دیگر سهمیه نداریم. بابا! بخاطر تو من را قبول نکردند.
می گویند.، سهم شما نیست. نوبت شما نرسیده. من می خوام بروم بابا!
من سهم خودم را می خوام. سهم من هم هست...
پدر حیران و سرگردان چیزی برای گفتن نداشت. خودش بود که قصه کمپوت را در گوش پسر خوانده بود. بی تابی مسلم و رفیقش باعث شد که پدر برود و با فرمانده گردان حرف بزند و راضی اش کند. فرمانده وقتی اصرار پدر مسلم را دید نتوانست رد کند و قبول کرد.
مسلم با پدر وداع کرد و راهی شد.
پدر از سنگر بیرون زد و زیر آسمان پر ستاره، در هیاهوی جنگ و گلوله، بغض کرد.
مسلم کوله اش را به پدر داد و بند پوتینش را محکم کرد.
رو در روی پدر ایستادو گفت:«بیا بابا! سربندم را ببند.»
پدر سربند سرخ « یا حسین (ع) شهید» را بست به پیشانی پسر. یاد علی اصغر، یاد قاسم، عون وجعفر، یاد کربلا، اشکش سرازیر شد و روی شانه های مسلم چکید
مسلم سرش را به سمت آسمان بلند کردو گفت:« بارون میاد بابا.»
خودش را انداخت در آغوش پدر و بعد پرید عقب تویتا و رفتند. پدر انگار سردش شده باشد، خودش را پیچاند لای پتو و خوابش یرد. با صدای اذان صبح، از خواب پرید. رفت به طرف تانکر تا وضو بگیرد. صورتش را که شست، یاد خوابش افتاد، سنجاقکی روی شاخه های بید، باران، رنگین کمان، اقاقی ها، پا هاش را مسح کشید. خیره شد به دور دست. یاد مادر افتاد و مسلم و قرعه. راهی سنگر شد.
آخرای نماز بود که فرمانده گردان ر ا جلوی رویش توی سنگر دید. سلام کرد و دست هم را فشردند.
پدر به گریه افتاد. فرمانده بلند شد و ایستاد و گفت:« آفتاب که زد آمبولانس که آمد، راهی شو.»
پدر توی دلش گفت: « من باختم، من باختم.»
«خبر شهادت همیشه کوتاه بود. و حکایت شهادت همچنان باقیست... انشالله.»
شهید نیوز