[تصویر: 2206_4_116-6.jpg]
زندگینامه
در اسفند ماه سال 1311، مصطفی فرزند سوم خانواده چمران درروستای چمران بین شهر قم و ساوه پا به عرصه وجود نهاد. یک ساله بود که همراه خانواده به تهران آمد و در کوچه های جنوب شهر با درد و رنج انسانها آشنا شد. دوران دبستان را درمدرسه «انتصاریه» طی کرد. او ازکودکی گوشه گیر بود و غرق تفکر در خلقت زیبای خداوندی. تحصیلات خود را در دبیرستانهای «دارالفنون» و «البرز» ادامه داد و در سال 1332 به دانشکده فنی دانشگاه تهران راه یافت و در رشته مهندسی برق مشغول به تحصیل شد. در همین ایام بود که فعالیتهای سیاسی خود را علیه رژیم آغاز کرد. او از کوچکی تدریس می کرد و از این راه قسمتی از معاش خود را تأمین می نمود. از 15 سالگی در درس تفسیر قرآن مرحوم آیت الله طالقانی و جلسات فلسفه و منطق استاد مطهری شرکت می کرد. مصطفی علاوه بر استعداد علمی فوق العاده از ذوق هنری و عرفانی سرشاری برخوردار بود. پس از فراغت از تحصیل در پایه لیسانس به عنوان دانشجوی ممتاز، بورس تحصیلی خارج از کشور به او تعلق گرفت و دوره های فوق لیسانس و دکترا را در رشته مهندسی برق و فیزیک پلاسما در دانشگاههای آمریکا با درجه عالی گذراند. یکی از فرازهای زیبای زندگی سیاسی اجتماعی وی تشکیل اولین انجمن اسلامی دانشجویان آمریکا در سال 1340 بود. روح و روان مصطفی دائماً در مبارزه صیقل می خورد و عشق و محبتش به جهان هستی، آدمیان و حتی مخالفانش به اوج می رسید به طوری که دوستانش او را خدای عشق لقب داده بودند. پس از اتمام دوره دکترا در مؤسسه تحقیقاتی علمی صنعتی bell(بل) به فعالیت پرداخت و چنان موقعیتی کسب کرد که آرزوی بسیاری از انسانها بود و در همان ایام تصمیم به تشکیل زندگی مشترک گرفت و ازدواج کرد. حاصل این ازدواج چهار فرزند بود. این مرد اراده و همت، پس از قیام 15 خرداد به تمام مظاهر مادی پشت کرده برای آموختن فنون جنگهای پارتیزانی راهی مصر شد و به مدت دو سال سخت ترین دوره های چریکی را آموخت. اواخر سال 1349 به دعوت امام موسی صدر رهبر شیعیان لبنان پا به سرزمین پر ماجرای لبنان گذاشت. او که با اندیشه ایجاد پایگاههای مبارزاتی به لبنان آمده بود، درهمان آغاز کار مدیریت مدرسه صنعتی جبل عامل را به عهده گرفت. در 29 شهریور1357 امام موسی صدر که پشتوانه محکم لبنان بود، ربوده شد و این واقعه برروی مصطفی تاثیر بسیاری گذاشت. در تاریخ 16/8/1358 (پس از پیروزی انقلاب اسلامی ایران) به پیشنهاد شورای انقلاب به سمت وزارت دفاع منصوب گشت. در انتخابات اولین دوره مجلس شورای اسلامی او از سوی بیش از یک میلیون تهرانی به نمایندگی مردم برگزیده شد و در روز بیستم اردیبهشت سال 1359 هنگام تشکیل شورای عالی دفاع از سوی رهبر کبیر انقلاب امام خمینی (ره) به نمایندگی و مشاورت ایشان در این شورا انتخاب شد. پس از حمله ناجوانمردانه ارتش صدام به مرزهای ایران و یورش آن به مردم بی دفاع مصطفی نتوانست آرام بگیرد، به خدمت امام امت رسید وبا اجازه ایشان همراه آیت الله خامنه ای به اهواز سفر کرد. در اهواز با یاری گروهی از رزمندگان داوطلب، ستاد جنگهای نامنظم را سازماندهی کرد و با کمک آنان اهواز را از خطر سقوط نجات داد. در سحرگاه سی و یکم خرداد سال 1360 «ایرج رستمی » فرمانده منطقه دهلاویه به شهادت رسید و چمران از این حادثه بسیار متأثر و افسرده شد. آن روز همه رزمندگان دهلاویه را جمع کرد و با صدایی محزون و نگاهی عمیق گفت: «خدا رستمی را دوست داشت و برد واگر ما را هم دوست داشته باشد می برد.» سخنش که تمام شد. با یک یک رزمندگان دیده بوسی کرد و از آنها حلالیت طلبید. گویی همه می دانستند که این آخرین باری است که چهره ملکوتی و متبسم مصطفی را می بینند و چشمها تا آنجا که قدرت داشتند از نور وجودش بهره بردند و تا آخرین لحظه از تماشای این شاهین آماده پرواز سیر نگشتند. آتش خمپاره باریدن گرفت و سفیر شهادت بر سر مصطفی فرود آمد و او سبکبال ومطمئن ندای یار را لبیک گفت: «ارجعی الی ربک راضیه مرضیه»

نجات محرومین
مصطفی به امید نجات محرومان به همه خوشی ها پشت زده و به لبنان آمده بود. اوایل، لبنان آنچنان بود که او می خواست. ولی کم کم جنگی خانمان سوز این کشور زیبا را در برگرفت: «هر روز به دیدار جوانان جنگنده در سنگرها می رفتم. یک روز کنار خیابان، پشت دیواری بلند ایستاده بودم و کمین گاههای روبرو را نگاه می کردم. خیابان ساکت بود و من در دنیایی از بهت و حیرت سیر می کردم. آن طرف خیابان در ده متری من خانه ای بود که بچه ای دو یا سه ساله در آن بازی می کرد. یک دفعه آن بچه به میان خیابان دوید. بدون اراده فریادی که تا به حال نظیرش را نشنیده بودم، از اعماق سینه ام بلند شد. در همین حال مادری جوان و مضطرب جیغ زد و با پاهای برهنه به میان خیابان دوید. هنوز دستش به کودک نرسیده بود که صدای تیر بلند شد. زن چرخی زد و به زمین افتاد. دست بر سینه گذاشت و خون از میان انگشتانش فواره زد. دستش رابه طرف بچه دراز کرد و گفت: «آه فرزندم! آه فرزندم!...» نتوانستم تحمل کنم. جای صبر نبود به سرعت خود را به وسط خیابان رساندم، بچه را بلند کردم و خود را به طرف دیگر خیابان به داخل خانه کشاندم. گلوله بر سرم می بارید و بچه زیر بازویم دست و پا می زد. به مادر نگاه کردم. هنوز دستش به طرف فرزند دراز بود. وقتی از سلامت ما اطمینان یافت، آهی دردناک کشید و سرش را بر زمین گذاشت. بچه را در گوشه ای گذاشتم و آماده نجات مادر شدم. در این هنگام دوستان رزمنده ام از هر گوشه، رگبار گلوله به سمت روبرو روانه کردند. کمتر از یک ثانیه ، مادر را به خانه کشاندم. بچه خود را در آغوش مادر انداخت. مادر آهی کشید و بچه را به سینه سوراخ شده خود فشرد. بچه گریه می کرد و از گوشه چشم مادر، اشک سرازیر بود. بعد از چند لحظه دست مادر، آرام آرام شل شد. آری، او جان داده بود. ...»

پافشاری بر اعتقادات
توی دانشکده ی فنی، یک استادی داشتند به کراوات حساس بود؛ می گفت: «وقت امتحان شفاهی، همه باید با کراوات بیان درس را جواب بدهند!» 
مصطفی (چمران) کراوات نمی زد. نه موقع امتحان و نه در هیچ جای دیگه! روز امتحان استاد بهش گفت: تو چرا کراوات نزدی؟ جوابی نداد! مثل همیشه درس را جواب داد و رفت. همیشه نمره هاش بیست بود؛ ولی این بار، استاد بهش داده بود هیجده! خودش می گفت این امتحان هم بیست می گرفتم. با این حال مصطفی همیشه محبوب بود و همه دوستش داشتند؛ چون می دونست شخصیت، به کراوات نیست!

نماز شب
کار هر شبش بود! با این که از صبح تا شب کار و درس داشت و فعالیت می کرد، نیمه های شب هم بلند می شد نماز شب می خواند. یک شب بهش گفتم: «یه کم استراحت کن. خسته ای.» با همان حالت خاص خودش گفت: «تاجر اگه از سرمایه اش خرج کنه، بالاخره ورشکست میشه؛ باید سود بدست بیاره تا زندگیش بچرخه، ما هم اگه قرار باشه نماز شب نخونیم ورشکست می شیم.»
راوی: حسین اعرابی

 


folder98 facebook
ابزار تلگرام

آپلود عکسابزار تلگرام برای وبلاگ