سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خدا بود و دیگر هیچ نبود
خدا بود و دیگر هیچ نبود، خلقت هنوز قباى هستى بر عالم نیاراسته بود، ظلمت بود، جهل بود، عدم بود، سرد و وحشتناک، و در دایره امکان، هنوز تکیه‏ گاهى وجود نداشت. خدا کلمه بود، کلمه‏ اى که هنوز القاء نشده بود، خدا خالق بود، خالقى که هنوز خلاقیتش مخفى بود، خدا رحمان و رحیم بود ولى هنوز ابر رحمتش نباریده بود، خدا زیبا بود،

ولى هنوز زیبایى‏ اش تجلى نکرده بود، خدا عادل بود ولى عدلش هنوز بروز ننموده بود، خدا قادر و توانا بود ولى قدرتش هنوز قدم به حوزه عمل نگذاشته بود، در عدم چگونه کمال و جلال و جمال خود را بنمایاند؟ در سکوت چگونه کلمه زاییده شود؟ در جمود چگونه خلاقیت و قدرت تظاهر کند؟ عدم بود، ظلمت بود، سکوت و جمود و وحشت بود.
اراده خدا تجلى کرد، کوه‏ها، دریاها، آسمان‏ها و کهکشان‏ها را آفرید، چه انفجارها، چه طوفان‏ها! چه سیلاب‏ها! چه غوغاها که حرکت اساس خلقت شده بود و زندگى باشور و هیجان زائدالوصفش به هر سو مى‏ تاخت. درخت‏ها، حیوان‏ ها و پرنده‏ ها به‏ حرکت درآمدند.

جلال، بر عالم وجود خیمه زد و جمال، صورت زیبایش را نمایان ساخت، و کمال، اداره این نظام عجیب را به‏ عهده گرفت. حیوانات به جنب و جوش و پرندگان به آواز درآمدند، و وجود نغمه شادى آغاز کرد و فرشتگان سرود پرستش سر دادند.
آن‏گاه، خدا انسان را از "حَمَاءِمَسْنُون" آفرید و او را بر صورت خویش ساخت، و روح خود را در او دمید و این خلقت عجیب را در میان غوغاى وجود رها ساخت.
انسان، غریب و ناآشنا، از این‏ همه رنگ‏ها، شکل‏ها، حرکت‏ها و غوغاها وحشت کرد، و از هر گوشه به گوشه‏اى دیگر مى‏ گریخت، و پناه‏گاهى مى‏ جست که در آن با یکى از مخلوقات هم‏رنگ شود و در سایه جمع استقرار بیابد و از ترس تنهایى و شرم بیگانگى و غیرعادى بودن به درآید.

به سراغ فرشتگان رفت و تقاضاى دوستى و مصاحبت کرد، همه با سردى از او گذشتند و او را تنها گذاشتند و در جواب الحاح پرشورش سکوت کردند. این انسان وحشت‏ زده و دل‏شکسته با خود نومیدانه مى‏گفت: مرا ببین، یک لجن خاکى مى‏ خواهد انیس فرشتگان آسمان شود! و آن‏گاه با عتاب به خود مى‏ گفت: اى لجن چطور مى‏ خواهى استحقاق هم‏نشینى فرشتگان را داشته باشى؟ و سرشکسته و خجل، گریخته در گوشه‏اى پنهان شد، تا کم‏کم توانست بر اعصاب خود مسلط شود و از زاویه خجلت، بیرون آید و براى یافتن دوست به مخلوقى دیگر مراجعه کند.
پرنده‏اى یافت در پرواز، که بال‏هاى بلندش را باز مى‏ کرد و به آرامى در آسمان‏ها سیر مى‏ نمود، خوشش آمد و از این‏که این پرنده توانسته خود را از قید زمین خاکى آزاد کند شیفته شد، اظهار محبت کرد و تقاضاى دوستى نمود و گفت: آیا استحقاق دارم که هم‏ پرواز تو باشم؟ اما پرنده جوابى نداد و به آرامى از او گذشت و او را در تردید و ناراحتى گذاشت و او افسرده و سرافکنده با خود گفت: مرا ببین که از لجن خاکى ساخته شده‏ ام ولى مى‏ خواهم از قید این زمین خاکى آزاد گردم! چه آرزوى خامى! چه انتظار بى‏ جایى! به حیوانات نزدیک شد، هر یک بلاجواب از او گذشتند و اعتنایى نکردند، خود را به ابر عرضه کرد و خوش داشت همراه تکه‏ هاى ابر بر فراز آسمان‏ها پرواز کند، اما ابر نیز جوابى نداد و به آرامى گذشت، به دریا نزدیک شد و طلب دوستى کرد، اما دریا با سکوت خود طلب او را بلاجواب گذاشت، او دست به دامن موج شد و گفت: آیا استحقاق دارم که همراه تو بر سینه دریا بلغزم. از شادى بجوشم و از غضب بخروشم، و بر چهره تخته‏ سنگ‏هاى مغرور سیلى بزنم و بعد تا به ابدیت خدا پیش بروم و در بى‏نهایت محو گردم؟... اما موج بى‏ اعتنا از او گذشت و جوابى نداد، انسان دل‏شکسته و ناراحت، روى از دریا گردانید و به سوى کوه رفت و از جبروت عظمتش شیفته شد و تقاضاى دوستى کرد. کوه، جبروت کبریایى خود را نشکست و غرور و جلالش اجازه نداد که به او نگاهى کند، انسان دل‏شکسته و ناامید سر به آسمان بلند کرد، از وسعت بى‏ پایانش خوشحال شد و با الحاح طلب دوستى کرد... اما سکوت اسرارآمیز آسمان به او فهماند که تو لجن خاکى استحقاق هم‏نشینى مرا ندارى. به ستارگان رجوع کرد، ولى هر یک بى‏ اعتنا گذشتند و جوابى ندادند. انسان به صحراهاى دور رفت و خواست در کویرى تنها زندگى کند و تنهایى خود را با تنهایى کویر هماهنگ نماید و از تنهایى مطلق به‏ در آید، ولى کویر نیز با سکوت سرد و سوزان خود انسان آشفته و مضطرب را سرگردان باقى گذاشت.
انسان، خسته، روح مرده، پژمرده، دل‏شکسته، وحشت‏زده و مأیوس، تنها، سر به گریبان تفکر فرو برد، و احساس کرد که استحقاق دوستى با هیچ مخلوقى را ندارد، او از لجن است، لجن متعفن، از پست‏ ترین مواد و هیچ‏کس او را به دوستى نمى‏ پذیرد... آن‏گاه صبرش به پایان رسید، ضجه کرد، اشک فرو ریخت، و از ته دل فریاد برآورد: کیست که این لجن متعفن را بپذیرد؟ من استحقاق دوستى کسى را ندارم، من پستم، من ناچیزم، من بدبختم، من گناهکارم، من روسیاهم، من از همه‏ جا رانده شده‏ ام، من پناه‏گاهى ندارم، کیست که دست مرا بگیرد، کیست که ناله‏ هاى مرا جواب بگوید؟ کیست که بدبختى مرا ملاحظه کند؟ کیست که مرا از تنهایى به درآورد؟ کیست که به استغاثه من لبیک بگوید؟
ناگهان طوفانى به ‏پا شد، زمین به لرزه درآمد، آسمان غریدن گرفت، برق همچون تازیانه‏ هاى آتشین، بر گرده آسمان کوفته مى‏شد، گویى که انفجارى در قلب عالم به‏ وقوع پیوسته است، صدایى در زمین و آسمان طنین‏ انداز شد، که از هرگوشه و از دل هر ذره و از زبان هر موجود بلند گردید:
اى انسان، تو محبوب منى، دنیا را به‏ خاطر تو خلق کرده‏ ام، و تو را بر صورت خود آفریده ‏ام، و از روح خود در تو دمیده‏ ام، و اگر کسى به نداى تو لبیک نمى‏ گوید، به خاطر آنست که هم‏طراز تو نیست و جرأت برابرى و هم‏نشینى با تو را ندارد، حتى جبرئیل، بزرگ‏ترین فرشتگان، قادر نیست که هم‏ طراز تو شود، زیرا بالش مى‏ سوزد و از طیران به معراج بازمى‏ ماند.

اى انسان، تنها تویى که زیبایى را درک مى ‏کنى، جمال و جلال و کمال تو را جذب مى‏کند. تنها تویى که خداى را با عشق - نه با جبر - پرستش مى‏کنى، تنها تویى که در تنهایى نماینده خدا شده‏ اى، اى انسان تنها تویى که قدرت و خلاقیت خدا را درک مى‏ کنى، تنها تویى که غرور مى‏ ورزى و عصیان مى‏کنى، و لجوجانه مى‏ جنگى، و شکسته مى‏ شوى و رام مى‏ گردى، و جلال و جبروت خدا را با بلندى طبع و صاحب‏ نظرى خود درک مى‏ کنى، تنها تویى که فاصله بین لجن و خدا را قادرى بپیمایى و ثابت کنى که افضل مخلوقاتى! تنها تویى که با کمک بال‏هاى روح به معراج مى‏ روى، تنها تویى که زیبایى غروب تو را مست مى‏ کند و از شوق مى‏ سوزى و اشک مى ریزى.
اى انسان، خلقت در تو به کمال رسید، و کلمه در تو تجسّد یافت، و زیبایى با دیدگان زیبابین تو ظهور کرد، و عشق با وجود تو مفهوم و معنى یافت، و خدایى خود را در صورت تو تجلى کرد.
اى انسان، تو مرا دوست مى‏ دارى و من نیز تو را دوست مى‏ دارم، تو از منى، و به سمت من بازمى‏ گردى


folder98 facebook
ابزار تلگرام

آپلود عکسابزار تلگرام برای وبلاگ