می چکند از نگاه ها، پنهان
اشک ها، یادگار دریایند
آسمان هم به گریه می آید
وقتی از چشم «کودکی»، آیند
کودکی مانده در دل غربت
خفته امّا درون ویرانه
آن که روزی نگاه زیبایش
شد حدیث هزار پروانه
جرم او را کسی نمی دانست
جرم پروانه را نمی دانند
آن چه مردم شنیده می گویند
رسمِ جانانه را، نمی دانند
چشم ها را گشوده، می نالید
در فضای غریبِ ویرانه
مثل شمعی که اشک می ریزد
در سکوت حزینِ یک خانه
ناله هایش، اگرچه می گفتند:
«غربت خانه کرده بی تابش»
دور می زد درون تاریکی
لحظه لحظه، نگاه بی خوابش
جست وجوهای او، نشان می داد
انتظار کسی، به جان دارد!
سر به بالا گرفته، می پرسید:
عمّه، این خانه، آسمان دارد؟!
آسمان را گرفت در آغوش
مثل یک عقده در گلو، افسرد!
آرزوی قشنگِ «بابا» هم!
در همان آخرین نگاهش، مُرد
سید علی اصغر موسوی