سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خرابه تا نیمه هاى شب ، نه خرابه اى در کنار کاخ یزید که عزاخانه اى است در سوگ حسین و برادران و فرزندان حسین .
بچه ها با گریه به خواب مى روند و تو مهیاى نماز شب مى شوى .
اما هنوز قامت نشسته خود را نبسته اى که صداى دختر سه ساله حسین به گریه بلند مى شود. گریه اى نه مثل همیشه . گریه اى وحشتزده ، گریه اى به سان مارگزیده . گریه کسى که تازه داغ دیده . دیگران به سراغش مى روند و در آغوشش مى گیرند و تو گمان مى کنى که هم الان آرام مى گیرد و صبر مى کنى .
بچه ، بغل به بغل و دست به دست مى شود اما آرام نمى گیرد.
پیش از این هم رقیه هرگز آرام نبوده است . از خود کربلا تا همین خرابه .


لحظه اى نبوده که آرام گرفته باشد، لحظه اى نبوده که بهانه پدر نگرفته باشد، لحظه اى نبوده که اشکش خشک شده باشد، لحظه اى نبوده که با زبان کودکانه اش مرثیه نخوانده باشد.
انگار که داغ رقیه ، بر خلاف سن و سالش ، از همه بزرگتر بوده است .
به همین دلیل در تمام طول راه ، و همه منازل بین راه ، همه ملاحظه او را کرده اند، به دلش راه آمده اند، در آغوشش گرفته اند، دلدارى اش داده اند، به تسلایش نشسته اند و یا لااقل پا به پاى او گریسته اند. هر بار که گفته است : ((کجاست پدرم ؟ کجاست حمایتگرم ؟ کجاست پناهگاهم ؟))
همه با او گریسته اند و وعده مراجعت پدر از سفر را به او داده اند.
هر بار که گفته است : ((عمه جان ! از ساربان بپرس که کى به منزل مى رسیم .)) همه تلاش کرده اند که با نوازش او، با سخن گفتن با او و با دادن وعده هاى شیرین به او، رنج سفر را برایش کم کنند.
اما امشب انگار ماجرا فرق مى کند. این گریه با گریه همیشه متفاوت است . این گریه ، گریه اى نیست که به سادگى آرام بگیرد و به زودى پایان بپذیرد.
انگار نه خرابه ، که شهر شام را بر سرش گذاشته است این دختر سه ساله . فقط خودش که گریه نمى کند، با مویه هاى کودکانه اش ، همه را به گریه مى اندازد و ضجه همه را بلند مى کند.
تو هنوز بر سر سجاده اى که از سر بریده حسین مى شنوى که مى گوید: ((خواهرم ! دخترم را آرام کن .))
تو ناگهان از سجاده کنده مى شوى و به سمت سجاد مى دوى . او رقیه را در آغوش گرفته است ، بر سینه چسبانده است و مدام بر سر و روى او بوسه مى زند و تلاش مى کند که با لحن شیرین پدرانه و برادرانه آرامش کند اما موفق نمى شود.
تو بچه را از آغوشش مى گیرى و به سینه مى چسبانى و از داغى سوزنده تن کودک وحشت مى کنى .
- رقیه جان ! رقیه جان ! دخترم ! نور چشمم ! به من بگو چه شده عزیز دلم ! بگو که در خواب چه دیده اى ! تو را به جان بابا حرف بزن .
رقیه که از شدت گریه به سکسکه افتاده است ، بریده بریده مى گوید:
((بابا، سر بابا را در خواب دیدم که در طشت بود و یزید بر لب و دندان و صورت او چوب مى زد. بابا خودش به من گفت که بیا.))
تو با هر زبانى که بلدى و با هر شیوه اى که همیشه او را آرام مى کرده اى ، تلاش مى کنى که آرامش کنى و از یاد پدر غافلش گردانى ، اما نمى شود، این بار، دیگر نمى شود.
گریه او، بى تابى او و ضجه هاى او همه کودکان و زنان خرابه نشین را و سجاد را آنچنان به گریه مى اندازد که خرابه یکپارچه گریه و ضجه مى شود و صدا به کاخ یزید مى رسد.
یزید که مى شنود؛ دختر حسین به دنبال سر پدر مى گردد، دستور مى دهد که سر را به خرابه بیاورند.
ورود سر بریده امام به خرابه ، انگار تازه اول مصیبت است . رقیه خود را به روى سر مى اندازد و مثل مرغ پر کنده پیچ و تاب مى خورد.
مى نشیند، برمى خیزد، دور سر مى چرخد، به سر نگاه مى کند، بر سر و صورت و دهان خود مى کوبد، خم مى شود، زانو مى زند، سر را در آغوش ‍ مى کشد، مى بوید، مى بوسد، خون سر را با دست و صورت و مژگان خود مى سترد و با خون خود که از دهان و گوشه لبها و صورت خود جارى شده در مى آمیزد، اشک مى ریزد، ضجه مى زند، صیحه مى کشد، مویه مى کند، روى مى خراشد، گریه مى کند، مى خندد، تاولهاى پایش را به پدر نشان مى دهد، شکوه مى کند، دلدارى مى دهد، اعتراض مى کند، تسلى مى طلبد و خرابه را و جان همه خراباتیان را به آتش مى کشد.
بابا! چه کسى محاسن تو را خونین کرده است ؟
بابا! چه کسى رگهاى تو را بریده است ؟
بابا! چه کسى در این کوچکى مرا یتیم کرده است ؟
بابا! چه کسى یتیم را پرستارى کند تا بزرگ شود؟
بابا! این زنان بى پناه را چه کسى پناه دهد؟
بابا! این چشمهاى گریان ، این موهاى پریشان ، این غربیان و بى پناهان را چه کسى دستگیرى کند؟
بابا! شبها وقت خواب ، چه کسى برایم قرآن بخواند؟ چه کسى با دستهایش موهایم را شانه کند؟ چه کسى با لبهایش اشکهایم را بروید؟
چه کسى با بوسه هایش غصه هایم را بزداید؟ چه کسى سرم را بر زانویش ‍ بگذارد؟ چه کسى دلم را آرام کند؟
کاش مرده بودم بابا! کاش فداى تو مى شدم ! کاش زیر خاک بودم ! کاش به دنیا نمى آمدم ! کاش کور مى شدم و تو را در این حال و روز نمى دیدم .
مگر نگفتند به سفر مى روى بابا؟ این چه سفرى بود که میان سر و بدنت فاصله انداخت ؟ این چه سفرى بود که تو را از من گرفت ؟
باباى شجاع من ! چه کسى جراءت کرد بر سینه تو بنشیند؟ چه کسى جراءت کرد سرت را از تن جدا کند؟ چه کسى جراءت کرد دخترت را یتیم کند؟
تو کجا بودى بابا وقتى ما را بر شتر بى جهاز نشاندند؟
تو کجا بودى بابا وقتى به ما سیلى مى زدند؟
تو کجا بودى بابا وقتى کاروان را تند مى راندند و زهره مان را آب مى کردند؟
تو کجا بودى بابا وقتى آب را از ما دریغ مى کردند؟
تو کجا بودى بابا وقتى به ما گرسنگى مى دادند؟
تو کجا بودى بابا وقتى عمه ام را کتک مى زدند؟
تو کجا بودى بابا وقتى برادرم سجاد را به زنجیر مى بستند؟
تو کجا بودى بابا وقتى شبها در بیابانهاى ترسناک رهایمان مى کردند؟
تو کجا بودى بابا وقتى سایه بانى را در ظل آفتاب از ما مضایقه مى کردند؟
تو کجا بودى بابا وقتى مردم به ما مى خندیدند؟
تو کجا بودى بابا وقتى ما بر روى شتر خواب مى رفتیم و از مرکب مى افتادیم و زیر دست و پاى شترها مى ماندیم ؟
تو کجا بودى بابا وقتى مردم از اسارت ما شادى مى کردند و پیش ‍ چشمهاى گریان ما مى رقصیدند؟
تو کجا بودى بابا وقتى بدنهایمان زخم شد و پوست صورتهایمان برآمد؟
تو کجا بودى بابا وقتى عمه ام زینب سجاد را در سایه شتر خوابانده بود و او را باد مى زد و گریه مى کرد؟
تو کجا بودى بابا وقتى عمه ام زینب نمازهاى شبش را نشسته مى خواند و دور از چشم ما تا صبح گریه مى کرد؟
تو کجا بودى بابا وقتى سکینه سرش را بر شانه عمه ام زینب مى گذاشت و زارزار مى گریست ؟
تو کجا بودى بابا وقتى از زخمهاى غل و زنجیر سجاد خون مى چکید؟
تو کجا بودى بابا وقتى ما همه تو را صدا مى زدیم ؟
جان من فداى تو باد بابا که مظلومترین باباى عالمى !
بابا! من این را مى فهمم که تو فقط باباى من نیسى ، باباى همه جهانى .
پدر همه عالمى ، امام دنیا و آخرتى ، نوه پیامبرى ، فرزند على و فاطمه اى ، پدر سجادى و پدر امامان بعد از خودى ، تو برادر زینى !
من اینها را مى فهمم و مى فهمم که تو باباى همه کودکان جهانى نو مى فهمم که همه دنیا به تو نیازمند است . اما الان من بیش از همه به تو محتاجم و بیشتر از همه ، فرزند توام ، دختر توام ، دردانه توام .
هیچ کس به اندازه من غربت و یتیمى و نیاز به دستهاى تو را احساس ‍ نمى کند. همه ممکن است بدون تو هم زندگى کنند ولى من بدون تو مى میرم . من از همه عالم به تو محتاجترم . بى آب هم اگر بتوانم زندگى کنم ، بى تو نمى توانم .
تو نفس منى بابا! تو روح و جان منى .
بى روح ، بى نفس ، بى جان ، چه کسى تا به حال زنده مانده است ؟!
بابا! بیا و مرا ببر.
زینب ! زینب ! زینب !
اینجا همان جایى است که تو به اظطرار و استیصال مى رسى .
اینجا همان جایى است که تو زانو مى زنى و مرگت را آرزو مى کنى .تویى که در مقابل یزید و ابن زیاد، آنچنان استوار ایستادى که پشت نخوتشان را به خاک مالیدى ، اکنون ، اینجا و در مقابل این کودک سه ساله احساس ‍ عجز مى کنى .
چه کسى مى گوید که این رقیه بچه است ؟
فهم همه بزرگان را با خود حمل مى کند.
چه کسى مى گوید که این دختر، سه ساله است ؟
عاطفه همه زنان عالم را دل مى پرورد!
چه کسى مى گوید که این رقیه ، کودک است ؟
زانوان بزرگترین عارفان جهان را با ادراک خود مى لرزاند.
نگاه کن ! اگر که ساکت شده است ، لبهایش را بر لبهاى پدر گذاشته است و چهار ستون بدنش مى لرزد.
اگر صدایش شنیده نمى شود، تنها، گوش شنواى پدر را شایسته شنیدن ، یافته است .
نگاه کن زینب ! آرام گرفت ! انگار رقیه آرام گرفت .
دلت ناگهان فرو مى ریزد و صداى حسین در گوش جانت مى پیچد که رقیه را صدا مى زند و مى گوید: ((بیا! بیا دخترم ! که سخت چشم انتظار تو بودم .))
شنیدن همین ندا، عروج روح رقیه را براى تو محرز مى کند. نیازى نیست که خودت را به روى رقیه بیندازى ، او را در آغوش بگیرى ، بدن سردش را لمس کنى و چشمهاى باز مانده و بى رمقش را ببینى .
درد و داغ رقیه تمام شد و با سکوت او انگار خرابه آرامش گرفت .
اما اکنون ناگهان صیحه توست که سینه آسمان را مى شکافد. انگار مصیبت تو تازه آغاز شده است .
همه کربلا و کوفه و شام ، یک طرف ، و این خرابه یک طرف .
همه غمها و دردها و غصه ها یک طرف و غم رقیه یک طرف .
نه زنان و کودکان کاروان و نه سجاد و نه حتى فرشتگان آسمان ، نمى توانند تو را در این غم تسلى ببخشد.
و چگونه تسلى دهند فرشتگانى که خود صاحب عزایند و پر و بالشان به قدرى از اشک سنگین شده است که پرواز به سوى آسمان را نمى توانند.
تنها حضور مادرت زهرا مى تواند تسلى بخش جان سوخته تو باشد.
پس خودت را به آغوش مادرت بسپار و عقده فروخورده همه این داغها و دردها رابگشا.

قسمتی از کتاب افتاب برحجاب

سید مهدی شجاعی


folder98 facebook
ابزار تلگرام

آپلود عکسابزار تلگرام برای وبلاگ